چو سودابه روی سیاوش بدید
پر اندیشه گشت و دلش بردمید
پنهانی به او خبر داد که شبستانش برود, اما سیاوش بر آشفت و «بدو گفت مرد شبستان نیم ».
سودابه که چنین دید شبگیر نزد کاووس شتافت و گفت: بهتر است که سیاوش را به شبستان خویش بفرستی تا خواهران خود را ببیند که همگی آرزوی دیدارش را دارند. شاه پسندید و سیاوش را خواند و وی را به رفتن به شبستان و دیدار خواهران برانگیخت.
پس پرد? من ترا خواهر است
چو سودابه خود مهربان مادر است
پس پرده پوشیدگان را ببین
زمانی بمان تا کنند آفرین
سیاوش در دل اندیشید که مگر شاه خیال آزمایش او را دارد, پس پاسخ داد که بهتر است او را نزد بخردان و بزرگان کار آزموده و نیزه داران و جوشنوران راهنمایی کند نه به شبستان و نزد زنان.
چه آموزم اندر شبستان شاه
به دانش زنان کی نمایند راه ؟
شاه اگرچه جواب او را پسندید, اما به رفتن نزد خواهران و کودکان آنقدر پا فشاری کرد تا سیاوش پذیرفت و با هیربد پرده دار روان شد. همینکه به شبستان رسید و پرده به یک سو رفت همه به پیشباز آمدند. سیاوس خانه را پر مشک و زعفران و می و آواز رامشگران یافت. در میان خوبرویان تخت زرینی دید به دیبا آراسته و سودابـ? ماهروی بر آن نشسته. چون چشم سودابه بر سیاوش افتاد از تخت فرود آمد و به برگرفتش و چشم و رویش را بوسید و از دیدارش سیر نشد و یزدان را ستایش کرد که چنان فرزندی دارد. اما سیاوش که دانست آن مهر چگونه است زود نزد خواهران خرامید و همه بر او آفرین خواندند و بر کرسی زرینش نشاندند. مدتی دراز نزدشان ماند و پیش پدر بازگشت و گفت:
همه نیکویی در جهان بهر تست
زیزدان بهانه نبایدت جست
شاه از گفتار پسر شاد گشت و چون شب به شبستان در آمد از سودابه دربار? سیاوش و فرهنگ و خردمندیش پرسید سودابه او را بیهمتا دانست و افزود که اگر رای سیاوش همراه باشد یکی از دخترانش را به او بدهد تا فرزندی از خاندان مهان بوجود آید. شاه پسندید و این سخن را با سیاوش در میان نهاد. سیاوش:
چنین گفت من شاه را بنده ام
به فرمان و رایش سرافکند ه ام
مبادا که سودابه این بشنود
دگرگونه گوید بدین نگرود
به سودابه زینگونه گفتار نیست
مرا در شبستان او کار نیست
شاه ازگفتار سیاوش خندید چون «بند آگه از آب در زیر کاه» و از جانب سودابه آسوده خاطرش ساخت که گفتارش از روی مهربانی است و نیاید گمان بدبرد.
سیاوش بظاهر شاد گشت, اما در نهان همچنان از کارش دلتنگ ماند. چون شب در گذشت, سودابه دختران را پیش خواند و خود بر تخت نشست و افسری از یاقوت سرخ بر سر نهاد و هیربد را به دنبال سیاوش فرستاد. چون سیاوش به شبستان آمد, سودابه برخاست و بر تخت زرینش نشاند و دست بر سینه پیشش ایستاد و ماهرویان را یکایک به او نشان داد و گفت: خوب بر این بتان طراز بنگر تا چه کس پسندت آید سیاوش چون اندکی چشم بر ایشان انداخت سودابه همه را روانه کرد و خود تنها ماند و پرسید:
از این خوبرویان به چشم خرد
نگه کن که با تو که اندر خورد
اما سیاوش که دل به مهر ایران بسته بود فریب او را نخورد. داستانهای شاه هاماوران و دشمنی های او را با پدر و گرفتاری کاوس همه را بیاد آورد و دردل گفت:
پر از بند سودابه گر دخت اوست
نخواهد مر این دوده را مغز و پوست
سودابه که دید سیاوش لب به پاسخ نگشاد نقاب از رخ به یک سو افکند و دلبری آغاز کرد. خود را خورشید و دختران را ماه دانست و برتری خود را بر ایشان نمودار کرد:
کسی کو چو من دید بر تخت عاج
ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج
نباشد شگفت از به مه ننگرد
کسی را بخوبی بکس نشمرد
پس از آن از سیاوش خواست که بظاهر دخترش را به زنی بپذیرد, اما پیمانی با او ببندد تا او جان و تن خود را نثارش بکند:
من اینک بنزد تو استاده ام
تن و جان شیرین ترا داده ام
زمن هرچه خواهی همه کام تو
بر آرم نپیچم سر از دام تو
سرش را تنگ در آغوش گرفت و بیشرمانه بر آن بوسه ای زد چهر? سیاوش از شرم خونین گشت و در دل گفت:
نه من با پدر بیوفایی کنم
نه با اهرمن آشنایی کنم
با اینهمه نجابت و بلندی طبع, باز اندیشید که اگر با این زن بیشرم بسردی سخن گوید و خشمگینش سازد باشد که جادویی بکار برد و شهریار را با خود همراه سازد, بهتر است به گفتار چرب و نرم دلش را گرم کند. پس گفت که جز دختر او خواستار کسی نیست, اما از آنکه مهر او را در دل دارد بهتر است که راز را بر کس نگشاید و خود نیز جز نهفتن چاره ای ندارد.
سربانوانی و هم مهتری
من ایدون گمانم که تو مادری
این را گفت و بیرون رفت. سودابه شب به شاه مژده داد که:
جز از دختر من پسندش نبود
زخوبان کسی ارجمندش نبود
شاه چنان شاد گشت که در دم در گنج گشاد و دیبای زربفت و گوهر و انگشتری و تاج وطوق بیرون کشید. سودابه از آنهمه چیز خیره ماند و بر تخت نشست و سیاوش را پیش خواند, از هر در با او سخن راند و گفت: شاه گنجی برایت آراسته است که دویست پیل برای حملش لازم آید. اکنون دخترم را به تو می سپارم و از آنچه شاه برایت آماده ساخته است فزونترمی دهم.دیگرچه بهانه ای داری که از مهرم سر بتابی . به پایش افتاد, درخواستها کرد و زاریها نمود:
که تا من ترا دیده ام مرده ام
خروشان و جوشان و آزرده ام
همی روز روشن نبینم ز درد
بر آنم که خورشید شد لاجورد
یکی شاد کن در نهانی مرا
ببخشای روز جوانی مرا
پس از آنهمه درخواست او را ترساند که اگر از فرمانش سر بپیچد روزگارش را تیره و تار
می سازد.
اما سیاوش که از این درخواست شرمگین گشته بود بهیچوجه سستی به خود راه نداد و سودابه را از خود راند.
سیاوش بدو گفت کاین خود مباد
که از بهر دل من دهم دین به باد
چنین با پدر بیوفایی کنم
ز مردی و دانش جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشیدگاه
سزد کز تو ناید بدینسان گناه
پس از آن با خشم از تخت برخاست که بیرون برود, ناگهان سودابه بر او آویخت و گفت: راز دل با تو گفتم اکنون رسوایم می کنی. جامه بردرید و خروش برآورد. فریادش از شبستان به گوش شاه رسید و شتابان نزد سودابه رفت, او را زار و آشفته دید. سودابه همینکه چشمش به شاه افتاد روی خراشید و گیسوان کند و گفت که سیاوش بر او نظر بد دارد, بر او دست یازیده و بر تنش آویخته, تاج از سرش بر گرفته و جامه اش را چاک کرده است. شهریار از این سخن پراندیشه گشت و سیاوش را پیش خواند و راستی را جویا شد.
سیاوش بگفت آن کجا رفته بود
وز آن کو ز سودابه آشفته بود
اما سودابه همه را انکار کرد و گفت: خواستم دخترم را با چندین دیبا و گنج آراسته به او بدهم نپذیرفت و :
مرا گفت با خواسته کار نیست
به دختر مرا راه دیدار نیست
ترا بایدم زین میان گفت بس
نه گنجم بکار است بی تو نه کس
پس گفت: شاها از تو کودکی در شکم دارم که از رنج این پسر نزدیک به مرگ بود و دنیا از این رنج به چشمم تنگ و تاریک آمد.
شهریار از راه آزمایش و برای یافتن گنهکار اندیشه ای بخاطرش رسید. ابتدا دست و بر و بازو و سراپای پسر را بویید و بوسید. هیچ جا بویی از او به مشامش نرسید ‹‹ نشان بسودن ندید اندروی” و چون نزدیک سودابه رفت سراپایش را پر بوی مشک و گلاب دید, غمگین گشت و سودابه را گناهکار شناخت و چون خواست او رابکشد چند چیز به خاطرش رسید. یکی آنکه از هاماوران آشوب و جنگ برخواهد خاست. دوم آنکه هنگامی که در بند شاه هاماوران گرفتار بود جز سودابه پرستاری نداشت. سوم آنکه چون دلش ازمهر او آکنده بود بخشایش را سزا دانست. چهارم آنکه کودکان خرد از او داشت که تیمارشان آسان نبود, پس از کشتنش چشم پوشید, اما خوارش داشت.
سودابه که دانست دل شاه با او دگرگون گشته است, مغزش از کینه آغشته شد و چار? تازه ای بکار برد. در سرا پرده زن پر افسون حیله گری داشت که آبستن بود, او را خواند و نخست پیمان استواری از او خواست. پس زرش بخشید تا دارویی بچه را بیندازد و او به کاوس چنین وانمود کند که بچه از اوست و سیاوش موجب مرگش شده است. زن چنان کرد و از او دو بچه چون دو دیو جادو بر زمین افتاد. در حال طشت زرینی آورد و بچه ها را در آن نهاد و خود خروشید و جامه بر تن چاک زد تا فغانش به گوش شاه رسید. سراسیمه به شبستان در آمد.
برآنگونه سودابه را خفته دید
سراسر شبستان برآشفته دید
دو کودک بر آنگونه بر طشت زر
نهاده بخواری و خسته جگر
سودابه زار گریست و گفت: این بدی از سیاوش رسیده است و تو باور نکردی. شاه به اندیشه فرو رفت و درمان کار خواست. اختر شناسان را خواند و پنهانی از کودکان و سودابه سخن گفت. پس از هفته ای به حل معما پرداختند و گفتند:
دو کودک زپشت کس دیگرند
نه از پشت شاهند و زین مادرند
...ادامه دارد...